امروز كه از خواب بلند شدم بدنم از دست سرما يخ زده بود اما اين به خاطر كولر نبود، به اين خاطر كه تهران نبودم، همدان! يادم رفته بود كه ديروز رسيدم، عصر كه رسيدم يك دفعه به سرم زد برم مسجد در حال ساخت كه 10 سال بيشتره كه در حال ساخته اونم در محلهاي كه گفته ميشود بالاترين محله همدان، نماز بخونم. من به ياد همون 6 ماه پيش يعني آخرين باري كه اين مسجد رفته بودم به سرعت رفتم و از در مسجد وارد شدم اما چيزي كه عوض شده بود اين بود كه جلوي در پرده نصب شده بود داخل كه رفتم ديدم راه رفتن به سمت صف آقايون با برزنت بسته شده تازه برگشتم ديدم روي در نوشته شده ورودي خواهران، در هر حال از يك نفر پرسيدم ورودي آقايون كدوم طرفه و اونم يه در ديگه كه از توي خرابهها (يا همون قسمت نيمهساز) وجود داشت رو نشونم داد.
خوب نماز رو مغرب رو خونديم البته به صورت حركت آهسته، يادم رفته بود كه اينجا مسجد دانشگاه نيست، يه تفاوتي كه توي چشمم خورد اين بود كه بر خلاف مسجد منشور تهران اينجا تعدادي بچه و جوان هم توي صف ايستادن، در حاليكه در مسجد منشور طيف سالمندان بسيار به چشم ميخورند. افراد همون آدماي قبل بودند، يه بچه با پدرش جلوي من ايستاده بود 4 يا 5 ساله از پدرش تقليد ميكرد ولي بعضي وقتا هم بر ميگشت عقب به من نگاه ميكرد منم در حال نماز يه چشمك بهش ميزدم. بعضيها هم عجب سطح فكري دارند وسط دو نماز يه نفر گفت كه كساني كه زير 15سال سن دارند در صف اول نايستند نماز عقبيها رو باطل كنند!!!!
خوب نماز رو مغرب رو خونديم البته به صورت حركت آهسته، يادم رفته بود كه اينجا مسجد دانشگاه نيست، يه تفاوتي كه توي چشمم خورد اين بود كه بر خلاف مسجد منشور تهران اينجا تعدادي بچه و جوان هم توي صف ايستادن، در حاليكه در مسجد منشور طيف سالمندان بسيار به چشم ميخورند. افراد همون آدماي قبل بودند، يه بچه با پدرش جلوي من ايستاده بود 4 يا 5 ساله از پدرش تقليد ميكرد ولي بعضي وقتا هم بر ميگشت عقب به من نگاه ميكرد منم در حال نماز يه چشمك بهش ميزدم. بعضيها هم عجب سطح فكري دارند وسط دو نماز يه نفر گفت كه كساني كه زير 15سال سن دارند در صف اول نايستند نماز عقبيها رو باطل كنند!!!!
بگذريم! صبح به حياطي رفتيم كه وقتي ميرفتم گل نداشت ولي الان نوبت رويش گلهاي 100 تومني (شايد با محاسبهي نرخ تورم 1000 تومن) آن بود. از كارهاي روزمره كه بگذريم مثل خريد ميوه با پدر، انجام كارهاي مالي، كمك به خواهر براي نرم افزار اكسل و دهها كار روزمره و معمولي شنيدن خبر در گذشت استاد خواهرم بود كه به علت سرطان خون بعد از 12 سال در گذشته بود و خواهرم كه آخرين گروهي بودند كه 1 سال پيش در سر آخرين كلاس وي حاضر ميشدند به همراه بسياري از دوستانش در مراسم خاكسپاري وي شركت كردند، اونطوري كه خواهرم ميگفت كل دانشكده كشاوزي تعطيل بود و دوستاش قبل از رسيدن به گورستان از همون دانشگاه مشغول اشك ريختن بودند، همكاران وي نيز گويا همه اشك ريزان بودند ولي يك چيز كه منو به يه خندهي نه چندان شيرين واداشت توصيف خواهرم ازمدير گروهشون در مراسم خاكسپاري بود كه از بس گريه كرده بود بينيشون قرمز شده بود، معلوم بود آدم خوبي بوده كه اينقدرعزيز بوده، روحش شاد.
بگذريم! شب سايت الف رو چك ميكردم كه ديدم لينك وبلاگم رو كه قبلاً پر كرده بودم در سايت قرار داده نقدي بر الف، جالب بود برام و به همين خاطر قطع ارتباط كردم و با وجود اينكه قصد نداشتم امشب چيزي بنويسم، بازهم اندكي ديوار وبلاگم رو خط خطي كردم.