Wednesday, May 28, 2008

سي‌امين سالروز فتح بام دنيا

هشتم مه ۱۹۷۸، نقطه‌ی عطفی در تاریخ کوهنوردی جهان است. در این روز راینهولد مسنر (Reinhold Messner) ایتالیایی و پتر هابلر (Peter Habeler) اتریشی، بلندترین نقطه‌ی کره‌ی زمین، یعنی قله‌ی اورست، را بدون ماسک تنفسی فتح کردند.
تنها سودایی بزرگ می‌تواند پاسخگو باشد. سی سال پیش درست در چنین روزی، هشتم ماه مه، دو کوهنورد در ارتفاع ۸ هزار و ۸۵۰ متری زمین قرار گرفتند، بدون آن‌که از ماسک اکسیژن استفاده کنند.


مسنر (راست) و هابلردر بازگشت از نپال مورد استقبال همسرانشان، اوشی مسنر (ر است) و رژینه هابلر قرار گرفتند (فرودگاه مونیخ ۲۲ مه ۱۹۷۸)

این کار خودکشی بود یا ماجراجویی آگاهانه؟ خودشان نیز به‌درستی نمی‌توانستند پاسخ دهند. در این روز، راینهولد مسنر، زاده‌ی تیرول جنوبی (ایتالیا) و پتر هابلر اتریشی، را تنها یک رشته به‌هم پیوند می‌داد: انگیزه‌ای قوی که عاقبت بر ضعف تن فایق ‌آمد.

لحظه‌‌ای شک و لحظه‌ای دیگر یقین، مسنر و هابلر را فرا می‌گرفت. آیا این کار حماقت است یا توصیه‌ی عقل سلیم؟ داستان این موج متناوب شک و یقین را ابتدا هابلر و سپس مسنر بازگو می‌کند: «فشار روانی، به‌خصوص به‌هنگام صعود، خیلی زیاد بود. چون ما نمی‌توانستیم باور کنیم که آیا واقعا قادریم بدون ماسک اکسیژن، در شرایطی که فشار سهمی اکسیژن یک‌سوم سطح دریاست، پیش برویم،‌ بدون این‌که بیهوش شده و به زمین بیافتیم.»

«هر بار که استراحت می‌کردیم، این سؤال‌ها در ذهن‌مان تکرار می‌شد‌: آیا هنوز هم عقل کافی داریم؟ آیا این کار مسئولانه است؟»

صدای مسنر در آخرین استراحت طولانی، درست پیش از فتح قله، گواهی مستند بر این حقیقت است که نه تنها تنفس، بلکه تمرکز و تفکر نیز برایش مشکل شده بود: «ما در ۷ ‌هزار، ۵ هزار، ۵۰۰ متری‌، ما در ۸ ‌هزار و ۵۰۰ متری سطح دریا، در آخرین استراحت‌گاه هستیم. نسبتا سریع بالا آمدیم. اما هوا بسیار بد است.»

سرمای زیر چهل درجه سانتی‌گراد، زوزه‌ی بادهای توفانی. اکثر کوهنوردان حتی با ماسک‌های اکسیژن هم تاب چنین شرایطی را نیاورده و بازگشته‌اند. اما مسنر و هابلر خیال بازگشت نداشتند. مسنر می‌گوید: «در آخرین مرحله‌ی صعود، بیش از این‌که روی پاهایمان راه برویم، ‌بر روی زانوها و دست‌هایمان بالا می‌رفتیم، چار‌ه‌ای نبود، وگرنه نمی‌توانستیم.»

حدود عصر بود که سرانجام مسنر و هابلر به فراز قله‌ی اورست رسیدند. زمان، زمان در ‌آغوش گرفتن، ضبط کردن صدا و عکس گرفتن بود. اما هیچ کدام از این‌ها نمی‌توانست احساس آنها را همان‌طور که مسنر می‌گوید، بازگو کند: «نشئه هم نمی‌تواند وضعیت ما را توصیف کند، چرا که به مغزمان خون کافی نمی‌رسد و همه چیز بسیار کند پیش می‌رود، نه‌تنها راه رفتن و صعود کردن، بلکه همه چیز آهسته است، خیلی آهسته. انگار که مغزمان فلج شده، بومب.»

مسنر ادامه می‌دهد: «در همه‌ی بدنم آرامش حکمفرماست، مثل کسی نفس می‌کشم که همه‌ی زندگی‌اش را دویده باشد.»

پتر هابلر به هنگام پایین آمدن، سر از پا نمی‌شناخت. با سرعت هر چه تمام‌تر به زیر می‌آمد تا باز به ارتفاعاتی برسد که تنفس در آن راحت‌تر است. با وجود این، کوهنورد اتریشی تأکید می‌کند که به همراه همپایش، مسنر، موقعیت را تحت کنترل خود داشتند: «ما کسانی نیستیم که در کمپ اولیه‌ی اورست، کرامپون را به کفش‌هایمان بسته و هوس امتحان‌کردن به سرمان زده باشد، چرا که قبلا هرگز این کار را نکرده بودیم. ما بسیار آموزش دیده و تمرین کردیم و در پایان هم تنها باید هم‌پای ایده‌آل را پیدا می‌کردیم؛ من راینهولد را انتخاب کردم و او نیز من را.»

همان‌طور که مسنر می‌گوید‌، سرانجام او و هابلر نشان دادند که: «قله‌ی اورست بدون ماسک اکسیژن هم قابل فتح است.»

اما با وجود این‌که این فتح، ‌انقلابی را در تاریخ کوهنوردی پدید آورد، کمتر کسی از آن استقبال کرد. از آن زمان تاکنون، قله‌ی اورست ۳ هزار و ۷۰۰ بار دیگر فتح شد، اما تنها ۴ درصد از این تعداد حاضر شدند، مانند مسنر و هابلر، از ماسک اکسیژن صرف‌نظر کنند.

اشتفان نستلر/ فریبا والیات از دويچه وله

اميد را از كسي نگير شايد اميد تنها چيزي است كه او داشته باشد.

روستای فدشك یك جایی وسط كویر است. حدود 45 كیلومتر با بیرجند فاصله دارد؛ پرت و دورافتاده و متروك. فردای روزی كه كارگر معدنی در حیاط خانه‌اش خودسوزی كرد به آنجا رفتم. توی حیاط هنوز بوی گوشت سوخته می‌آمد. شب قبل خانواده‌اش هم نه از صدای فریاد مردی كه در آتش می‌سوزد، بلكه از بوی سوختن گوشت آدم زنده از خواب پریده بودند. با دكتر كشیك بیمارستان امام رضا هم كه حرف می‌زدم برایش عجیب بود كه چطور این مرد در هشیاری بیشتر از یك دقیقه سوختن بدنش را تاب آورده اما فریاد نزده است. همسرش، پیرزنی كه گریه صدایش را بریده بود، با كمك پسرش فهماند كه مرد كاملا ناامید شده بود. 17 ماه حقوقش را نداده بودند و او هیچ از دستش بر نمی‌آمد. هربار كه به سراغ طلبش از معدن می‌رفت او را به یكی از نهادها و سازمان‌هایی می‌فرستادند كه او حتی نمی‌توانست تابلوی سردر ساختمانش را بخواند، چه رسد به كاغذبازی‌های بیهوده‌ای كه او را بیشتر از پیش گیج می‌كردند و ناامید. درك نمی‌كرد چرا بعد از 30 سال كاركردن در معدن باید برای گرفتن حقش از این اتاق به اتاق دیگر برود و حرف‌های عجیب و غریب بشنود و آخر سر هم جواب سربالا بگیرد. پسر 16 ساله این مرد هم كنار كوره‌های آجرپزی كار می‌كرد یا برای پیمانكاری از كوه سنگ می‌كند و این قبیل كارها. می‌گفت: «دست‌هایم را از پدرم قایم می‌كردم. حرص می‌خورد وقتی پینه‌های دستم را می‌دید.» این مرد روز آخر زندگی‌اش به معدن رفته بود. همسرش كه او را همراهی كرده بود، می‌گفت وقتی داشتیم می‌رفتیم دخترم بهانه می‌گرفت كه یك ماه دیگر باید به مدرسه برود و روپوش ندارد. او به دخترم قول داد كه برایش روپوش مدرسه بخرد. به محل كارش كه رسیدیم به مالك معدن التماس كرد كه لااقل 50 هزار تومان از طلبش را بدهند. گفتند فردا بیا. از این فرداها زیاد شنیده بود. موقع برگشتن می‌گفت «خدا هم به این جور زندگی كردن من رضا نیست.»

در ابتدا چيز ديگري پست كرده بودم، اما در آخرين لحظات تصميم گرفتم اين مطالب رو از سايت الف نقل كنم كه اگر علاقمند بوديد بقيه مطالب را آنجا بخوانيد بيشتر از اين دوست ندارم ناراحت شويد.

عارفان که جام حق نوشيده‌اند

احتمال زياد مي‌دهم كه همه‌ي اين دفتر پنجم مثنوي معنوي مولانا را نخوانيد اگر اينطور است فقط ابيات ضخيم شده را بخوانيد.
بود مردي پيش ازين نامش نصوح
بد ز دلاکي زن او را فتوح

بود روي او چو رخسار زنان
مردي خود را همي‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حيله بس چالاک بود

سالها مي‌کرد دلاکي و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود
ليک شهوت کامل و بيدار بود

چادر و سربند پوشيده و نقاب
مرد شهواني و در غره‌ي شباب

دختران خسروان را زين طريق
خوش همي‌ماليد و مي‌شست آن عشيق

توبه‌ها مي‌کرد و پا درمي‌کشيد
نفس کافر توبه‌اش را مي‌دريد

رفت پيش عارفي آن زشت‌کار
گفت ما را در دعايي ياد دار

سر او دانست آن آزادمرد
ليک چون حلم خدا پيدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشيده‌اند
رازها دانسته و پوشيده‌اند

هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

سست خنديد و بگفت اي بد نهاد
زانک داني ايزدت توبه دهاد

در بيان آنک دعاي عارف واصل و درخواست او از حق هم‌چو درخواست حقست از خويشتن کي کنت له سمعا و بصرا و لسانا و يدا و قوله و ما رميت اذ رميت و لکن الله رمي

آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکين به آخر خوب گشت

که آن دعاي شيخ نه چون هر دعاست
فاني است و گفت او گفت خداست

چون خدا از خود سال و کد کند
پس دعاي خويش را چون رد کند

يک سبب انگيخت صنع ذوالجلال
که رهانيدش ز نفرين و وبال

اندر آن حمام پر مي‌کرد طشت
گوهري از دختر شه ياوه گشت

گوهري از حلقه‌هاي گوش او ياوه
گشت و هر زني در جست و جو

پس در حمام را بستند سخت
تا بجويند اولش در پيچ رخت

رختها جستند و آن پيدا نشد
دزد گوهر نيز هم رسوا نشد

پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف

در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند دري خوش صدف

بانگ آمد که همه عريان شويد
هر که هستيد ار عجوز و گر نويد

يک به يک را حاجبه جستن گرفت
تا پديد آيد گهردانه‌ي شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتي
روي زرد و لب کبود از خشيتي

پيش چشم خويش او مي‌ديد مرگ
رفت و مي‌لرزيد او مانند برگ

گفت يارب بارها برگشته‌ام
توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام

کرده‌ام آنها که از من مي‌سزيد
تا چنين سيل سياهي در رسيد

نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختيها کشد

در جگر افتاده ‌استم صد شرر
در مناجاتم ببين بوي جگر

اين چنين اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد

کاشکي مادر نزادي مر مرا
يا مرا شيري بخوردي در چرا

اي خدا آن کن که از تو مي‌سزد
که ز هر سوراخ مارم مي‌گزد

جان سنگين دارم و دل آهنين
ورنه خون گشتي درين رنج و حنين

وقت تنگ آمد مرا و يک نفس
پادشاهي کن مرا فرياد رس

گر مرا اين بار ستاري کني
توبه کردم من ز هر ناکردني

توبه‌ام بپذير اين بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر

من اگر اين بار تقصيري کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم

اين همي زاريد و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان

تا نميرد هيچ افرنگي چنين
هيچ ملحد را مبادا اين حنين

نوحه‌ها کرد او بر جان خويش
روي عزرائيل ديده پيش پيش

اي خدا و اي خدا چندان بگفت
که آن در و ديوار با او گشت جفت

در ميان يارب و يارب بد او
بانگ آمد از ميان جست و جو

نوبت جستن رسيدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستيم نصوح را بجوييد و بيهوش شدن نصوح از آن هيبت و گشاده شدن کار بعد از نهايت بستگي ...

جمله را جستيم پيش آي‌ اي نصوح
گشت بيهوش آن زمان پريد روح

هم‌چو ديوار شکسته در فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

چونک هوشش رفت از تن بي‌امان
سر او با حق بپيوست آن زمان

چون تهي گشت و وجود او نماند
باز جانش را خدا در پيش خواند

چون شکست آن کشتي اوبي‌مراد
در کنار رحمت دريا فتاد

جان به حق پيوست چون بي‌هوش شد
موج رحمت آن زمان در جوش شد

چون که جانش وا رهيد از ننگ تن
رفت شادان پيش اصل خويشتن

جان چو باز و تن مرورا کنده‌اي
پاي بسته پر شکسته بنده‌اي

چونک هوشش رفت و پايش بر گشاد
مي‌پرد آن باز سوي کيقباد

چونک درياهاي رحمت جوش کرد
سنگها هم آب حيوان نوش کرد

ذره‌ي لاغر شگرف و زفت شد
فرش خاکي اطلس و زربفت شد

مرده‌ي صدساله بيرون شد ز گور
ديو ملعون شد به خوبي رشک حور

اين همه روي زمين سرسبز شد
چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد

گرگ با بره حريف مي شده
نااميدان خوش‌رگ و خوش پي شد

يافته شدن گوهر و حلالي خواستن حاجبکان و کنيزکان شاه‌زاده از نصوح

بعد از آن خوفي هلاک جان بده
مژده‌ها آمد که اينک گم شده

بانگ آمد ناگهان که رفت بيم
يافت شد گم گشته آن در يتيم

يافت شد واندر فرح در بافتيم
مژدگاني ده که گوهر يافتيم

از غريو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام قد زال الحزن

آن نصوح رفته باز آمد به خويش
ديد چشمش تابش صد روز بيش

مي حلالي خواست از وي هر کسي بوسه مي‌دادند بر دستش بسي

بد گمان برديم و کن ما را حلال
گوشت تو خورديم اندر قيل و قال

زانک ظن جمله بر وي بيش بود
زانک در قربت ز جمله پيش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلک هم‌چون دو تني يک گشته روح

گوهر ار بردست او بردست و بس
زو ملازم‌تر به خاتون نيست کس

اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تاخير کرد

تا بود کان را بيندازد به جا
اندرين مهلت رهاند خويش را

اين حلاليها ازو مي‌خواستند
وز براي عذر برمي‌خاستند

گفت بد فضل خداي دادگر
ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر

چه حلالي خواست مي‌بايد ز من
که منم مجرم‌تر اهل زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد يکيست
بر من اين کشفست ار کس را شکيست

کس چه مي‌داند ز من جز اندکي
از هزاران جرم و بد فعلم يکي

من همي دانم و آن ستار من
جرمها و زشتي کردار من

اول ابليسي مرا استاد بود
بعد از آن ابليس پيشم باد بود

حق بديد آن جمله را ناديده کرد
تا نگردم در فضيحت روي‌زر

باز رحمت پوستين دوزيم کرد
توبه‌ي شيرين چو جان روزيم کرد

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد
هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامه‌ي پاکان نوشت
دوزخي بودم ببخشيدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آويزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بيرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهي همي‌بودم زبون
در همه عالم نمي‌گنجم کنون

آفرينها بر تو بادا اي خدا
ناگهان کردي مرا از غم جدا

گر سر هر موي من يابد زبان
شکرهاي تو نيايد در بيان

مي‌زنم نعره درين روضه و عيون
خلق را يا ليت قومي يعلمون

باز خواندن شه‌زاده نصوح را از بهر دلاکي بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن

بعد از آن آمد کسي کز مرحمت
دختر سلطان ما مي‌خواندت

دختر شاهت همي‌خواند بيا
تا سرش شويي کنون اي پارسا

جز تو دلاکي نمي‌خواهد دلش
که بمالد يا بشويد با گلش
گفت رو رو دست من بي‌کار شد
وين نصوح تو کنون بيمار شد

رو کسي ديگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت

با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کي رود آن ترس و گرم

من بمردم يک ره و باز آمدم
من چشيدم تلخي مرگ و عدم

توبه‌اي کردم حقيقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا

بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوي خطر الا که خر

زحمت تايپ اين مطالب را شب مثنوي كشيده بود.

Tuesday, May 27, 2008

مــــوش

اگر بپرسند اولين چيزي كه با شنيدن "تهران" به ياد شما مي‌آيد چيست، شما چه پاسخي مي‌دهيد؟ كار؟ شهري با تنوع فرهنگي بالا؟ ترافيك؟ يا هزاران چيز ديگر...
يكي از جواب‌ها مي‌تواند اين باشد "موش"، يك شب از كنار مجلس قديم يعني همان مجلس خبرگان فعلي قدم مي‌زدم و تعداد موش‌هاي زيادي را ديدم كه در پياده رو مشغول راهپيمايي عليه اقدامات شهرداري تهران مبني بر طرح تله‌گذاري براي موش‌ها بودند و شهردار تهران را به خاطر دريافت رشوه از گربه‌هاي دانه درشت متهم مي‌كردند، موش‌ها البته چند دسته اند:
بعضي از موش‌ها را معمولاً در پاساژها نصب مي‌كنند مثل عكسي كه امروز در پاساژ ايران گرفتم.

بعضي از موش‌ها لابه‌لاي همين شمشادهاي بلند زندگي مي‌كنند، مثل موشي را كه در راه برگشت از پاساژ گرفتم.

بعضي از موش‌ها براي تفريح ساخته شده‌اند، مثل موشي كه در كارتون‌هاي تام و جري و ميكي ماوس وجود دارند.
بعضي از موش‌ها را هم با پورت PS2 و USB به رايانه متصل مي‌كنند كه البته جديداً دم اين موش‌ها را به خاطر دست و پاگير بودن بريده اند بريده‌اند.

اما بعضي از موش‌ها در زندگي افراد وجود دارند، مثل دو موشي كه در قلب من جاي دارند. اين دسته موش‌ها تقريباً براي خيلي‌ها وجود دارد.
بعضي از موش‌ها هم خيلي درس مي‌خوانند كه معادل عينكي در مدرسه‌ي موش‌ها است. اجازه خانوم عكس زير!

فرهنگ لغت جديد جامعه موش را اينگونه تعريف مي‌كند: خانومي كه دزدكي در شب به جيب شوهرش دستبرد زند. البته من هنوز شخصا به اين نوع موش برخورد نكرده‌ام و احتمالاً هم حالا حالا با اين نوع موش برخورد نخواهم كرد.
اين چند كلمه را براي اين نوشتم، تا خاطر برخي موش‌ها‌ با خواندن اين مطالب اندكي شاد شود، تا بدان سبب من نيز شاد گردم.

Friday, May 23, 2008

كلاس دوم

كتابي را كه در زير ملاحظه مي‌نماييد، كتابي كلاس دوم ابتدايي است كه سنش، احتمالاً هم سن پدرانمان است. صفحه‌ي پنجم آن سرودي ملي را به بچه‌ها مي‌آموزد نمي‌دانم امروز كتاب كلاس دوم به چه شكلي در آمده است اما از اين بابت تقريباً مطمئنم كه صفحه‌ي پنجم آن رنگ ملي ندارد، كتاب كلاس اول سال 1369 يك سرود ملي هم نداشت،
فقط يك شعر داشت خوشا به حالت اي روستايي، چه خوب گول خوردي، كه روستا موندي، در شهر ما نيست جز پول و جز كار، بمون دهاتت تو شهر نيايي ... الان حتما با گذشت زمان آن يك صفحه هم حذف گرديده است.
كلاس دوم ابتدايي سال 1370 هم صد دانه ياقوت كه دسته به دسته نشسته بودند را به خاطر دارم، تنها چيزي كه از مليت و فداكاري يادم مي‌آيد ريزعلي خواجوي بود كه همچنان در كتاب‌هاي بعد از انقلاب هم باقي مانده بود. درس پترس بود كه انگشتش در سوراخ سد گير كرده بود و ديگر در نمي‌آمد و كبري خانوم كه الان هم تصميمش را هيچكس ياد نگرفته است يادم مي‌آيد و اينكه كبري خانوم زن پاكيزه‌اي بود.


يا كلاس اول، خودم را انتظامات كرده بودم الكي و ليست اسامي يك سري از بچه‌ها رو به عنوان ليست بدها به ناظممان مي‌دادم و او هم نمي‌فهميد من اصلاً مبصر يا انتظامات نيستم.
حالا كه اينها رو نوشتم اينها را هم بگويم كه از بچگي هنرپيشه‌ي خوبي بودم، كلاس دوم، خودم را الكي به بيماري مي‌زدم پدرم هم يكي از آشنايان را مي‌فرستاد كه مرا به خانه بياورد، من هم فرداي آن روز به خانه‌ي پدر بزرگم مي‌رفتم و يا در حياطش بازي مي‌كردم و يا در استخر لزج شده با جلبك‌ها شنا مي‌كردم.
يا در كلاس سوم ابتدايي من هيچوقت تمرين قرآن ننوشتم و وقتي معلممان دفترمان رامي‌خواست خط بزند، اجازه مي‌گرفتم و مثلاً به دستشويي مي‌رفتم و آخرش هم نمي‌آمدم تا زنگ بخورد.
دنيايي داشتيم، محمد حسن كه الان هم با من هم رشته است، يعني از كلاس سوم ابتدايي تا دانشگاه يادم هست كه مبصر شده بود و از بس اسم مرا نوشته بود، يك بار دفترچه اسمهايش را كش رفتم و آنرا توي رودخانه‌ي نزديك مدرسه‌مان انداختم.
بگذريم از اين دست خاطرات اينقدر زياد هست كه تمامي ندارد.
من ديروز براي اولين بار اين عكس‌ها رو در سايت همدانيا مي‌ديدم. اين جمله‌ي آخر رو نوشتم تا بگم من هم طرفدار قانون مالكيت معنوي هستم.

Thursday, May 22, 2008

شهر خرم من


از اين حيث مي‌نويسم كه قهرمان ملي كشورم هستند، آره ملي هستم، خليج فارس برايم افتخار است، تخت جمشيد غرور است، قصه‌ي قاجار برايم شرم آور است، فتح خرمشهر هم برايم برگي از افتخارات است. هنوز هم در خاطرم هست راديو مي‌گفت: شنوندگان عزيز، توجه فرماييد، خرمشهر، شهر خون آزاد شد.
براي من تمامي كساني كه در اين رزم بودند چه كساني كه هستند و كساني كه رفتند، حداقل اين رزمشان برايم قابل احترام است.


برايم شرم آور است كه استاد كم سواد امروز كه خود را در جنگ در سوراخ‌هاي موش پنهان كرده بود درباره از دست دادن خاك كشورم نظريه پردازي كند و افتخارآور است كه استادي ديگر به استقبال فدا شدن در راه ميهن رود.

Wednesday, May 21, 2008

چشم بصيرت

عكس زير براي خيلي‌ها مي‌تواند ياد آور خيلي چيزها باشد.

اما چيزي كه براي من مهم است عكس اول نيست. عكس دوم را بارها ديده بودم اما هيچ وقت، به اين دقت نكرده بودم كه درب تاكسي باز مانده است حالا امروز كه تصاوير را مي‌ديدم ناگهاني متوجه شدم كه در شهري بودن كه، دور ميدان را ماشين‌ها با درب باز حركت مي‌كنند، چقدر خطرناك است. خودتان مي‌دانيد اين عكسها كجاست، پس من نمي‌گويم كجاست تا نسبت به بنده، راننده‌ي تاكسي، شهر، كشور ذهنيت بد پيدا نشود. چون نمي‌خواهيم دايره‌ي خودي‌ها را تنگ كنيم و براي خودمان دشمن بتراشيم، يعني اول يكي را كتك بزنيم و انتظار داشته باشيم او به ما لبخند بزند باز هم توي اتوبان سياست اشتباهاً افتاديم ببخشيد آخر همين جمله يك دور برگردان وجود دارد با رعايت مقررات راهنمايي و چراغ راهنما از اين اتوبان خارج مي‌شويم.
حالا اين را مي‌خواستم بگويم كه بعضي مواقع پي بردن به مسائل، حتي اگر خيلي پيش و پا افتاده باشد، نيازمند چشم بصيرت است.


يكي از چيزهايي هم كه چشم بصيرت نياز دارد زندگي است، پروين كه خيري از زندگيش با آن همسر نظاميش نبرده بود مي‌گفت:

بيند اين بستر و عبرت گيرد. / هر که را چشم حقيقت بين است
هر که باشی و به هر جا برسی. /آخرين منزل هستی اين است

راست مي‌گفت هر چند با اشك‌هاي مشكي قلمي غمناك.

Saturday, May 10, 2008

خاطره

داشتم مي‌آمدم، ترافيك سنگين بود و چون از بالا ماشين‌هاي سواري رو مي‌ديدم، با جامعه‌ي خويش بهتر آشنا شدم، پيكاني كه در آن مادر بزرگي نوه‌اش را در صندلي جلو بغل كرده بود و مي‌خنديد، پرايدي كه دو بچه‌ي كوچك از شيشه‌ي عقب به دنياي پيرامون خود نظاره مي‌كردند، زانتياي عروسي كه عروس با پول‌هاي وصل شده به لباس عروس در حال عزيمت به تهران بود، سمندي كه در آن دو دختر و سه پسر .... و در يك كلام جامعه‌ي امروز ايراني را داشتم ملاحظه مي‌كردم، صندلي عقبي من يك پسر و دختر نشسته بودند كه ابتدا فكر مي‌كردم اون دختر مادر پسره مي‌باشد اما در سفر اينقدر حرف زدند كه نظرم در اين باره عوض شد تازه با ديدن چهره‌ي پسره فهميدم كه اين همون پسري بود كه توي دبيرستان ما، از ما چند سال بالاتر بود و البته بعيد مي‌انگارم كه خوب درس مي‌خواند، در جلوي من هم اولش دو تا پسر بودند كه تا قزوين پياده شدند و يك دختر و پسر ديگر جلوي ما نشستند، قبل از حركت مادري چادري را نگاه مي‌كردم كه داشت با دخترش باي‌باي مي‌كرد و پدرش را هم كه روحاني ميانسالي با عباي قهوه‌اي وعمامه‌اي سفيد بود با ساعت طلايي رنگ دستش، مدام به ميزان تاخير حركت اتوبوس نگاه مي‌كرد، هنگام توقف كوتاه بين راهي اتوبوس براي ارضاي حس كنجكاوي هر چه نگاه كردم دختر روحاني را ببينم، جز چند دختر بد حجاب كه تقريباً به خود رسيده بودند كسي را نيافتم. همچنين دزد خود گمان شدن راننده‌ي اتوبوس كه خودش در جلوي ماشين پليسي كه دروبين كنترل سرعت داشت بدون اينكه پليس علامت دهد، كنار زد و وقتي فهميد سرعتش در دوربين‌هاي كنترل سرعت پليس در حد مجاز درج شده‌است، با همان سرعت قبل يكه تازانه تا تهران تاخت.

Wednesday, May 7, 2008

در باب كمك به ديگران

فكر كنم در تنهايي بهتر مي‌توان صداها را شنيد،
توجه به محيط را در تنهايي بهتر مي‌توان احساس نمود،
لبخند گل‌هاي نو شكفته،
باباي كردن شاخه‌هاي درختان به شما،
احترام زمين زير پا در هنگام قدم زدن بر روي آن،
نويد اميد بخش آسمان نيمه ابري و چشمك‌هاي پي در پي خورشيد در پشت ابرها به شما
گربه‌اي كه به اميد غذا به شما نگاه مي‌كند و صداي ملتمسانه‌ي او،
باغچه‌ي حياطي كه حيات خود را در نم نم آب پاش دستان شما طلب مي‌كند،
چيزهايي هستند كه فقط درهنگام عدم حضور ديگران و اندكي توجه به دست مي‌آيد.

ايميلي را يكي از دوستانم براي من ارسال كرده بود كه اصلاً حال و حوصله‌ي خواندن آنرا نداشتم و پيام را پاك كردم و محتوي آن كمك به ديگران بود، اما هر چند قشنگ اما افسانه بود، من نيز اين كلام را از فرستاده‌ي امين (ص) نقل مي‌نمايم كه فرمودند "كمك مومن قبل از آنكه به دست فقير برسد به دست خدا مي‌رسد"* و چون نيابت خدا در اين كار صورت پذيرفته است، همانگونه كه بزرگان فرمودند بوسه بر دست خود در هنگام اين كار ارزشمند باشد.

امروز با دوستم علي قدم زنان تا جلوي در دانشگاه سابق رفتيم،بعد هم اندكي در پارك جلوي آن نشستيم، هوا سرد بود به حدي كه من با ژاكتي كه زيپ آنرا تا بالا كشيده بودم و علي هم با كاپشني كه زيپ نداشت و دكمه‌اي بود باز هم سردمان بود، وقتي برگشتم به خانه خواهرم از داستان كليپ مستند حيات وحشي را كه بچه‌هاي عمران از محيط پيراموني دانشكده‌ي مهندسي تهيه كرده بودند كه در آن از يك اسكلتي كه در كليپ گفته مي‌شد اين نسل اول دانشجويان دانشگاه بوعلي مي‌باشد، تعريف كرد كه تازه راوي كليپ هم به انگليسي حرف مي‌زد و به صورت زير نويس حرف‌هايش برگردان فارسي شده بود، سخن مي‌گفت.


بلوار فهميده (عباس آباد)


* معراج السعاده- ملا احمد نراقي

Tuesday, May 6, 2008

عكاسي


دوست ما توي اتوبوس بازيش گرفته بود اين عكس رو از ما گرفت. البته اين عكس با عكس‌هاي معمولي فرق داره و پانوراماست.

Monday, May 5, 2008

ميلدرد لوينگ در گذشت . . .

ميلدرد لوينگ، زن سياه پوستي كه قوانين ايالتي ويرجينيا را در مورد ممنوعيت ازدواج بين نژادي به چالش كشيد و سبب نقطه تحول تاريخي شد و آتش اجراي قانون جديدي را در تمام ايالات امريكا شعله ور كرد، در گذشت.


لوينگ روز جمعه در سن 68 سالگي در خانه‌ي روستائيش ميلفورد در گذشت. لوينگ و همسر سفيد پوستش ريچارد تاريخ امريكا را در سال 1967 (يعني 41 سال پيش) هنگامي كه قاضي ارشد ايالات متحده با ازدواج آنها موافقت كرد تغيير داد. قانوني كه حداقل در 17 ايالت امريكا اجازه ازدواج سياهان را با سفيدان و كلاً ازدواج‌هاي بين نژادي را ممنوع مي‌دانست.


لوينگ و ريچارد در سال 1958 ، وقتي لوينگ 18 سال داشت، ازدواج كرده بودند اما وقتي به شهر مادري خود ويرجينيا بازگشتند به مدت يك هفته بازداشت شدند و به جرم "زندگي با يكديگر به علت بر هم زدن آرامش وشان جامعه" مجرم شناخته شدند.


اين زوج براي اينكه به يك سال حبس در ايالت ويرجينيا محكوم نشوند، آنجا را به سمت واشنگتن ترك كردند و چند سال بعد يك چالش قانوني را به راه انداختند.


پس از اينكه قاضي ارشد ايالت متحده حكم به بازگشت آنها به ويرجينيا را صادر كرد آنها با فرزندانشان دونالد، پگي و سيدني به شهرشان بازگشتند.


ريچار در سال 1975 در يك سانحه رانندگي كه در آن همسرش نيز مجروح شد، در گذشت.
لوينگ در يك مصاحبه با خبرگزاري اسوشتد پرس گفته بود كه او قصد تغيير تاريخ را نداشته است او فقط دختري بوده كه با پسري غرق عشق شده بود.


لوينگ گفته بود "اين كار من نبود، اين كار كار خدا بود"
منبع: اسوشيتد پرس Mildred Loving, matriarch of interracial marriage, dies


حالا جامعه‌اي كه تا 40 سال پيش در آن دو نفر نمي‌توانستد آزادانه ازدواج كنند، چگونه مي‌تواند مدعي حقوق بشر وكرامت انسان‌ها باشد؟ حالا بعضي‌ها از اين صحبت‌ها بهره برداري داخلي نكنند.

Sunday, May 4, 2008

قصه روحاني كه خود را آيت ا.. مي‌ناميد

يكي بود يكي نبود، سالها پيش...

روزنامه‌اي نام يك روحاني را آيت ا.. مي‌گذاشت، جالب‌تر اينكه خود آن روحاني نيز خود را هميشه آيت ا.. مي‌ناميد. يك چند وقتي كانال تلويزيوني داشت كه درش تخته شد، حالا اين روحاني يك بار مي‌خواست رييس جمهور شود، خوابش برد اصحاب كهف شد از خواب كه بلند شد رئيس جمهور نشد چون رئيس نشد حتي با ماهيانه 50 هزار تومان براي هر نفر (پسرم حتماً مي‌دوني كه 50 هزار تومان كه الان پول پفك شماست اون زمان خيلي بوده)، رفت و حزبي تشكيل داد، طفلك حزبش سرليست انتخاباتي آن حزب انتخابات مجلس تهران، 60ام شد، حالا اين همه فشار را چه بايد كرد؟ او با خود گفت‌: "تقصير كه بود كه مردم ما را نمي‌خواهند؟" حتماً معلوم است كه مقصر كه بود، بله مقصر همان مرد با عباي شكلاتي بود، مردي كه به علت سرعت مافوق تصور محبوبيت راي همه را گرفته بود. "آقاي شكلاتي ما رو هم تحويل بگير!" اين تمام محتوي نامه‌ي روحاني به مردي اردكاني بود. دور جديد انتخابات براي رياست جمهوري شكل گرفته بود، آن روحاني هم داد و بيداد راه انداخته بود كه اگر اردكاني جماعت بخواهد رييس جمهور شود من هم كانديد مي‌شوم، اگر هم او نشود من نمي‌شوم، پير مرد دوست داشت در اين آخر عمري حتي يك روز هم شده رييس جمهور باشد، خوب شايد ديگر تنها آرزويش همين بود اما اينگونه نشد، مرد شكلاتي باز هم براي مردم شكلات بود.

اين قسمتي از قصه‌ي پدري براي فرزندش در سال 1420 شمسي بود كه داشت در گوشش نجوا مي‌كرد.

Saturday, May 3, 2008

تق تق تق ... كيه؟


از وقتي از خواب بلند مي‌شوم هزار جور فكر قدم زنان وارد اتاق فكري من مي‌شوند و همان طوري كه بي اجازه وارد شدن سربالا و سوت زنان با چشمان بسته متكبرانه از اتاق فكرم خارج مي‌شوند، البته بعضي از فكرها رو خودم دعوت مي‌كنم امروز هم مثل هميشه چندين فكرو دعوت كردم مثلاً مهمون‌هايي رو كه امروز خودم دعوت كرده بودم اينها بودند.

"چرا مردم براي رشتي‌ها حرف در مي‌آورند؟"، "چرا وزراي احمدي نژاد عوض شدند؟"، "آيا وقت هر براي هر نماز يك بازه‌ي زماني را تعيين مي‌كند كه در آن مي‌توان هر وقت نماز خواند يا بايد نماز اول وقت خواند؟"

از مهمون‌هاي ناخوانده هم كه بگم از اول صبح "سر كلاس به موقع مي‌رسم يا نه؟"، يه كمي قبل از ناهار "امروز غذاي سلف چيه؟"، هنگام خوردن غذا در سلف و ديدن ظرف كسي كه روبه روي من نشسته بود "آه بازم شانس من برام كم برنج كشيد" و ....

از اون فكرهايي كه خودم دعوت كرده بودم در مورد رشتي‌ها بايد بگم كه استاد راهنماي من اهل رشت، البته لهجه رشتي نداره اما تنها استادي هست كه اخلاقش براي من قابل تحمل، با بعضي از رشتي‌ها هم رفت آمد داريم كه در يك كلمه بگم با حال هستند. البته يك چيز واقعي رو من توي رشت چند سال پيش كه رفته بودم ديدم و اونم اين بود كه توي يك آپارتمان 4 طبقه، طبقه‌ي اول، طبقه‌ي چهارم بود و هر چي كه بالاتر مي‌رفتي شماره طبقات كمتر مي‌شد تا به طبقه‌ي اول مي‌رسيديد. اگر اين مورد آخر رو استثنا در نظر بگيرم اين رو مي‌تونم بگم كه آدم‌ها رو نمي‌شود از محل زندگي شناخت، حداقل من ادله‌ي قابل قبولي براي ارائه در دادگاه وجدان خودم نداشتم.
در مورد سوال دوم، سوال به صورت يك تومور در اومد و به رحمت حق پيوست.

اما سوال سوم، صرفاً نظر خودم را بيان مي‌كنم، نماز خوندن در هر زمان از وقت مقرر مثل گل زدن توي دروازه‌ي فوتبال مي‌مونه، مي‌تونيد در دقيقه‌ي اول گل بزنيد يا در دقيقه‌ي 90، البته اگر در دقايق ابتدايي گل بزنيد هم خيال شما و هم خيال مربيان و حاميان مالي راحت‌تر خواهد بود همين.