يكي از دوستانم برايم نوشته بود. چرا نمينويسي؟ راستش فرصتي براي اينكه قلم را در دست بگيرم و فكر كنم فراهم نميگردد. امروز به اولين وبلاگ زندگيم سر زدم، "وبلاگي كه دوست داشت وبلاگ بماند"، هنوز هم يادم هست كه آنجا فرصتي نبود تا بنويسم، اما اندك پستهايي را كه در آن ديدم به من ثابت كرد كه انسان خيلي سريع تغيير ميكند در 2 آبان 1382 نوشته بودم:
"امضای پروتکل الحاقی
اين چند وقت خيلی حرف سر امضای پروتکل الحاقی بود... خود من مخالف امضای اين پروتکل هستم چون به نظر من ا امضای اين پروتکل يعنی يک شکست سياسی بزرگ که در آينده ميتونه امنيت ملی رو تهديد کنه... ولی متاسفانه بايد بگم که ما شايد در اين برهه از زمان شکست خورديم ... بخاطر اينکه خيلی خودمون رو دست کم گرفتيم و شايد هم ترسيديم ... نظر شما چيه؟"
وپست كردن شعرهايي كه در خلال كنكور سراسري به صورت تفنني ميسرودم و قسمتي از آن را پست كرده بودم، كه درون مايهي آن برگرفته از شعري از گلستان سعدي بود "عمر برف است و آفتاب تموز". شعري را كه 6 سال پيش سروده بودم، البته بخشي از آنرا دوباره زمزمه كردم كه در 19 آذر 1382 نوشته شده بود:
" به مناسبت همنشينی با سرما
امروز می خوام در باره يکی از شعرام بگم که زمانی که کنکور داشتم ۲ سال پيش سرودم ... البته خودتون می فهميد که اين شعر اقتباسی بوده از س....
آن هنگام که مهر تابان
خشم خود بر بر اين برف حقير برگيرد
رو به سستی نهد اين برف که ندارد يارای قدرت مهر ای هوشيار
عمر برفی که زمان پی در پی بفروزد بر آن پايداری نتواند بکند ...."
الان ادامه شعر را يادم نيست دقيقاً چون دفتر شعرهايم در همانجايي قرار دارد كه 6 سال پيش قرار داشت.
اما ميدانم بعد از اين قسمت نوشته شده بودم:
"اين سخن از من نيست، اين سخن آن كسي كه گذر كرد و برفت
قدمي زد بخنديد به دنيا و بگفت:
اين گلستان ......."
ادامهاش را در خاطر ندارم.
"امضای پروتکل الحاقی
اين چند وقت خيلی حرف سر امضای پروتکل الحاقی بود... خود من مخالف امضای اين پروتکل هستم چون به نظر من ا امضای اين پروتکل يعنی يک شکست سياسی بزرگ که در آينده ميتونه امنيت ملی رو تهديد کنه... ولی متاسفانه بايد بگم که ما شايد در اين برهه از زمان شکست خورديم ... بخاطر اينکه خيلی خودمون رو دست کم گرفتيم و شايد هم ترسيديم ... نظر شما چيه؟"
وپست كردن شعرهايي كه در خلال كنكور سراسري به صورت تفنني ميسرودم و قسمتي از آن را پست كرده بودم، كه درون مايهي آن برگرفته از شعري از گلستان سعدي بود "عمر برف است و آفتاب تموز". شعري را كه 6 سال پيش سروده بودم، البته بخشي از آنرا دوباره زمزمه كردم كه در 19 آذر 1382 نوشته شده بود:
" به مناسبت همنشينی با سرما
امروز می خوام در باره يکی از شعرام بگم که زمانی که کنکور داشتم ۲ سال پيش سرودم ... البته خودتون می فهميد که اين شعر اقتباسی بوده از س....
آن هنگام که مهر تابان
خشم خود بر بر اين برف حقير برگيرد
رو به سستی نهد اين برف که ندارد يارای قدرت مهر ای هوشيار
عمر برفی که زمان پی در پی بفروزد بر آن پايداری نتواند بکند ...."
الان ادامه شعر را يادم نيست دقيقاً چون دفتر شعرهايم در همانجايي قرار دارد كه 6 سال پيش قرار داشت.
اما ميدانم بعد از اين قسمت نوشته شده بودم:
"اين سخن از من نيست، اين سخن آن كسي كه گذر كرد و برفت
قدمي زد بخنديد به دنيا و بگفت:
اين گلستان ......."
ادامهاش را در خاطر ندارم.
salam be maa ham sar bezanin
ReplyDelete":D"
اوایل که وبلاگمو راه انداخته بودم فکرم این بود که خیلی مطالب شخصی توش ننویسم. اصلا واسه همینم بود که در برابر اصرارهای دوستانم نرم شدم و آدرسمو بهشون دادم تا به خاطر رودربایستی هم که شده یه جاهایی خودمو سانسور کنم. اما حالا دیگه از این خط مشی! فاصله گرفتم. دقیقا به خاطر چیزی که تو این پست شما مشهوده.
ReplyDeleteدلم می خواد اگه چند سال دیگه زنده بودم و وبلاگم هم پابرجا بود، یه نمودار، یه نقشه، یه طرح برای تغییر و تحولات طول زندگیم داشته باشم.
الآن می ترسم کم کم به جایی برسم که اون تتمه آبرویی رو هم که برام مونده در طبق اخلاص قرار بدم و پیشکش کنم!