كتابي را كه در زير ملاحظه مينماييد، كتابي كلاس دوم ابتدايي است كه سنش، احتمالاً هم سن پدرانمان است. صفحهي پنجم آن سرودي ملي را به بچهها ميآموزد نميدانم امروز كتاب كلاس دوم به چه شكلي در آمده است اما از اين بابت تقريباً مطمئنم كه صفحهي پنجم آن رنگ ملي ندارد، كتاب كلاس اول سال 1369 يك سرود ملي هم نداشت،
فقط يك شعر داشت خوشا به حالت اي روستايي، چه خوب گول خوردي، كه روستا موندي، در شهر ما نيست جز پول و جز كار، بمون دهاتت تو شهر نيايي ... الان حتما با گذشت زمان آن يك صفحه هم حذف گرديده است.
فقط يك شعر داشت خوشا به حالت اي روستايي، چه خوب گول خوردي، كه روستا موندي، در شهر ما نيست جز پول و جز كار، بمون دهاتت تو شهر نيايي ... الان حتما با گذشت زمان آن يك صفحه هم حذف گرديده است.
كلاس دوم ابتدايي سال 1370 هم صد دانه ياقوت كه دسته به دسته نشسته بودند را به خاطر دارم، تنها چيزي كه از مليت و فداكاري يادم ميآيد ريزعلي خواجوي بود كه همچنان در كتابهاي بعد از انقلاب هم باقي مانده بود. درس پترس بود كه انگشتش در سوراخ سد گير كرده بود و ديگر در نميآمد و كبري خانوم كه الان هم تصميمش را هيچكس ياد نگرفته است يادم ميآيد و اينكه كبري خانوم زن پاكيزهاي بود.
يا كلاس اول، خودم را انتظامات كرده بودم الكي و ليست اسامي يك سري از بچهها رو به عنوان ليست بدها به ناظممان ميدادم و او هم نميفهميد من اصلاً مبصر يا انتظامات نيستم.
حالا كه اينها رو نوشتم اينها را هم بگويم كه از بچگي هنرپيشهي خوبي بودم، كلاس دوم، خودم را الكي به بيماري ميزدم پدرم هم يكي از آشنايان را ميفرستاد كه مرا به خانه بياورد، من هم فرداي آن روز به خانهي پدر بزرگم ميرفتم و يا در حياطش بازي ميكردم و يا در استخر لزج شده با جلبكها شنا ميكردم.
يا در كلاس سوم ابتدايي من هيچوقت تمرين قرآن ننوشتم و وقتي معلممان دفترمان راميخواست خط بزند، اجازه ميگرفتم و مثلاً به دستشويي ميرفتم و آخرش هم نميآمدم تا زنگ بخورد.
دنيايي داشتيم، محمد حسن كه الان هم با من هم رشته است، يعني از كلاس سوم ابتدايي تا دانشگاه يادم هست كه مبصر شده بود و از بس اسم مرا نوشته بود، يك بار دفترچه اسمهايش را كش رفتم و آنرا توي رودخانهي نزديك مدرسهمان انداختم.
بگذريم از اين دست خاطرات اينقدر زياد هست كه تمامي ندارد.
من ديروز براي اولين بار اين عكسها رو در سايت همدانيا ميديدم. اين جملهي آخر رو نوشتم تا بگم من هم طرفدار قانون مالكيت معنوي هستم.
تا جایی که من یادم می یاد کتاب اول دبستان یه شعر درباره ی ایران داشت، آخر کتاب تو یه صفحه ی فردش؛ که زمینه ی گل های لاله هم داشت. نشون به اون نشونی که ما داشتیم تو کلاس با بچه ها حفظش می کردیم. همون روزی که معلممون پسرشو که من فکر می کردم چون کلاس دومه خیلی بزرگه، همراهش آورده بود مدرسه. همون روزی که مامان من هم زود اومد دنبالم تا ببرتم دکتر...
ReplyDeleteاما متاسفانه یه کلمه از اون شعر هم یادم نیست!
شما هم بچه ی تخسی بودین ها راستی.
البته من هم چندان مرتب و منظم نبودم. یکی از دلایلی که می تونم الآن با درس نخوندن هام خیلی راحت کنار بیام همین خاطرات بچگیه که ثابت می کنه ذاتا از درس و مشق گریزونم! شب امتحانی بودن که هیچی، من مشقام رو هم دقیقه ی نود، تو زنگ تفریح ها می نوشتم. حالا خدا به داد برسه روزی که معلممون هوس می کرد زنگ اول مشقامونو خط بزنه!
و اینکه،
من فکر می کنم جمله ی آخر رو نوشتین فقط برای اینکه بگین: «ما همدانیا سایت هم داریم.» (:دی)
اطلاعات خود را محک بزنید
ReplyDeletehttp://saharyar.blogfa.com/post-202.aspx
دلایل رای ندادن به دکتر احمدی نژاد
http://saharyar.blogfa.com/post-180.aspx
آن روی سکه ی تدارکاتچی های مجسمه ی آزادی
http://saharyar.blogfa.com/post-188.aspx