Wednesday, May 28, 2008

عارفان که جام حق نوشيده‌اند

احتمال زياد مي‌دهم كه همه‌ي اين دفتر پنجم مثنوي معنوي مولانا را نخوانيد اگر اينطور است فقط ابيات ضخيم شده را بخوانيد.
بود مردي پيش ازين نامش نصوح
بد ز دلاکي زن او را فتوح

بود روي او چو رخسار زنان
مردي خود را همي‌کرد او نهان

او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حيله بس چالاک بود

سالها مي‌کرد دلاکي و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس

زانک آواز و رخش زن‌وار بود
ليک شهوت کامل و بيدار بود

چادر و سربند پوشيده و نقاب
مرد شهواني و در غره‌ي شباب

دختران خسروان را زين طريق
خوش همي‌ماليد و مي‌شست آن عشيق

توبه‌ها مي‌کرد و پا درمي‌کشيد
نفس کافر توبه‌اش را مي‌دريد

رفت پيش عارفي آن زشت‌کار
گفت ما را در دعايي ياد دار

سر او دانست آن آزادمرد
ليک چون حلم خدا پيدا نکرد

بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها

عارفان که جام حق نوشيده‌اند
رازها دانسته و پوشيده‌اند

هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

سست خنديد و بگفت اي بد نهاد
زانک داني ايزدت توبه دهاد

در بيان آنک دعاي عارف واصل و درخواست او از حق هم‌چو درخواست حقست از خويشتن کي کنت له سمعا و بصرا و لسانا و يدا و قوله و ما رميت اذ رميت و لکن الله رمي

آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکين به آخر خوب گشت

که آن دعاي شيخ نه چون هر دعاست
فاني است و گفت او گفت خداست

چون خدا از خود سال و کد کند
پس دعاي خويش را چون رد کند

يک سبب انگيخت صنع ذوالجلال
که رهانيدش ز نفرين و وبال

اندر آن حمام پر مي‌کرد طشت
گوهري از دختر شه ياوه گشت

گوهري از حلقه‌هاي گوش او ياوه
گشت و هر زني در جست و جو

پس در حمام را بستند سخت
تا بجويند اولش در پيچ رخت

رختها جستند و آن پيدا نشد
دزد گوهر نيز هم رسوا نشد

پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف

در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند دري خوش صدف

بانگ آمد که همه عريان شويد
هر که هستيد ار عجوز و گر نويد

يک به يک را حاجبه جستن گرفت
تا پديد آيد گهردانه‌ي شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتي
روي زرد و لب کبود از خشيتي

پيش چشم خويش او مي‌ديد مرگ
رفت و مي‌لرزيد او مانند برگ

گفت يارب بارها برگشته‌ام
توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام

کرده‌ام آنها که از من مي‌سزيد
تا چنين سيل سياهي در رسيد

نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختيها کشد

در جگر افتاده ‌استم صد شرر
در مناجاتم ببين بوي جگر

اين چنين اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد

کاشکي مادر نزادي مر مرا
يا مرا شيري بخوردي در چرا

اي خدا آن کن که از تو مي‌سزد
که ز هر سوراخ مارم مي‌گزد

جان سنگين دارم و دل آهنين
ورنه خون گشتي درين رنج و حنين

وقت تنگ آمد مرا و يک نفس
پادشاهي کن مرا فرياد رس

گر مرا اين بار ستاري کني
توبه کردم من ز هر ناکردني

توبه‌ام بپذير اين بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر

من اگر اين بار تقصيري کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم

اين همي زاريد و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان

تا نميرد هيچ افرنگي چنين
هيچ ملحد را مبادا اين حنين

نوحه‌ها کرد او بر جان خويش
روي عزرائيل ديده پيش پيش

اي خدا و اي خدا چندان بگفت
که آن در و ديوار با او گشت جفت

در ميان يارب و يارب بد او
بانگ آمد از ميان جست و جو

نوبت جستن رسيدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستيم نصوح را بجوييد و بيهوش شدن نصوح از آن هيبت و گشاده شدن کار بعد از نهايت بستگي ...

جمله را جستيم پيش آي‌ اي نصوح
گشت بيهوش آن زمان پريد روح

هم‌چو ديوار شکسته در فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

چونک هوشش رفت از تن بي‌امان
سر او با حق بپيوست آن زمان

چون تهي گشت و وجود او نماند
باز جانش را خدا در پيش خواند

چون شکست آن کشتي اوبي‌مراد
در کنار رحمت دريا فتاد

جان به حق پيوست چون بي‌هوش شد
موج رحمت آن زمان در جوش شد

چون که جانش وا رهيد از ننگ تن
رفت شادان پيش اصل خويشتن

جان چو باز و تن مرورا کنده‌اي
پاي بسته پر شکسته بنده‌اي

چونک هوشش رفت و پايش بر گشاد
مي‌پرد آن باز سوي کيقباد

چونک درياهاي رحمت جوش کرد
سنگها هم آب حيوان نوش کرد

ذره‌ي لاغر شگرف و زفت شد
فرش خاکي اطلس و زربفت شد

مرده‌ي صدساله بيرون شد ز گور
ديو ملعون شد به خوبي رشک حور

اين همه روي زمين سرسبز شد
چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد

گرگ با بره حريف مي شده
نااميدان خوش‌رگ و خوش پي شد

يافته شدن گوهر و حلالي خواستن حاجبکان و کنيزکان شاه‌زاده از نصوح

بعد از آن خوفي هلاک جان بده
مژده‌ها آمد که اينک گم شده

بانگ آمد ناگهان که رفت بيم
يافت شد گم گشته آن در يتيم

يافت شد واندر فرح در بافتيم
مژدگاني ده که گوهر يافتيم

از غريو و نعره و دستک زدن
پر شده حمام قد زال الحزن

آن نصوح رفته باز آمد به خويش
ديد چشمش تابش صد روز بيش

مي حلالي خواست از وي هر کسي بوسه مي‌دادند بر دستش بسي

بد گمان برديم و کن ما را حلال
گوشت تو خورديم اندر قيل و قال

زانک ظن جمله بر وي بيش بود
زانک در قربت ز جمله پيش بود

خاص دلاکش بد و محرم نصوح
بلک هم‌چون دو تني يک گشته روح

گوهر ار بردست او بردست و بس
زو ملازم‌تر به خاتون نيست کس

اول او را خواست جستن در نبرد
بهر حرمت داشتش تاخير کرد

تا بود کان را بيندازد به جا
اندرين مهلت رهاند خويش را

اين حلاليها ازو مي‌خواستند
وز براي عذر برمي‌خاستند

گفت بد فضل خداي دادگر
ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر

چه حلالي خواست مي‌بايد ز من
که منم مجرم‌تر اهل زمن

آنچ گفتندم ز بد از صد يکيست
بر من اين کشفست ار کس را شکيست

کس چه مي‌داند ز من جز اندکي
از هزاران جرم و بد فعلم يکي

من همي دانم و آن ستار من
جرمها و زشتي کردار من

اول ابليسي مرا استاد بود
بعد از آن ابليس پيشم باد بود

حق بديد آن جمله را ناديده کرد
تا نگردم در فضيحت روي‌زر

باز رحمت پوستين دوزيم کرد
توبه‌ي شيرين چو جان روزيم کرد

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناکرده آورده گرفت

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد
هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

نام من در نامه‌ي پاکان نوشت
دوزخي بودم ببخشيدم بهشت

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آويزان رسن در چاه من

آن رسن بگرفتم و بيرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بن چاهي همي‌بودم زبون
در همه عالم نمي‌گنجم کنون

آفرينها بر تو بادا اي خدا
ناگهان کردي مرا از غم جدا

گر سر هر موي من يابد زبان
شکرهاي تو نيايد در بيان

مي‌زنم نعره درين روضه و عيون
خلق را يا ليت قومي يعلمون

باز خواندن شه‌زاده نصوح را از بهر دلاکي بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن

بعد از آن آمد کسي کز مرحمت
دختر سلطان ما مي‌خواندت

دختر شاهت همي‌خواند بيا
تا سرش شويي کنون اي پارسا

جز تو دلاکي نمي‌خواهد دلش
که بمالد يا بشويد با گلش
گفت رو رو دست من بي‌کار شد
وين نصوح تو کنون بيمار شد

رو کسي ديگر بجو اشتاب و تفت
که مرا والله دست از کار رفت

با دل خود گفت کز حد رفت جرم
از دل من کي رود آن ترس و گرم

من بمردم يک ره و باز آمدم
من چشيدم تلخي مرگ و عدم

توبه‌اي کردم حقيقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا

بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوي خطر الا که خر

زحمت تايپ اين مطالب را شب مثنوي كشيده بود.

1 comment:

  1. من یه بار جوگیر شدم تو نمایشگاه کتاب یه مثنوی معنوی خریدم.حالا بگید یه دفترشو، نه یه شعرشو کامل خوندم، نخوندم!
    ولی شعر خوبی بود که انتخاب کردین (همینجوری!!:دی)
    البته گذشته از شوخی، داستان معروفیه. بدیهیه که قبلا شنیده بودم.
    ابیات bold شده اش هم جدا زیبا بود!

    ReplyDelete