داشتم ميآمدم، ترافيك سنگين بود و چون از بالا ماشينهاي سواري رو ميديدم، با جامعهي خويش بهتر آشنا شدم، پيكاني كه در آن مادر بزرگي نوهاش را در صندلي جلو بغل كرده بود و ميخنديد، پرايدي كه دو بچهي كوچك از شيشهي عقب به دنياي پيرامون خود نظاره ميكردند، زانتياي عروسي كه عروس با پولهاي وصل شده به لباس عروس در حال عزيمت به تهران بود، سمندي كه در آن دو دختر و سه پسر .... و در يك كلام جامعهي امروز ايراني را داشتم ملاحظه ميكردم، صندلي عقبي من يك پسر و دختر نشسته بودند كه ابتدا فكر ميكردم اون دختر مادر پسره ميباشد اما در سفر اينقدر حرف زدند كه نظرم در اين باره عوض شد تازه با ديدن چهرهي پسره فهميدم كه اين همون پسري بود كه توي دبيرستان ما، از ما چند سال بالاتر بود و البته بعيد ميانگارم كه خوب درس ميخواند، در جلوي من هم اولش دو تا پسر بودند كه تا قزوين پياده شدند و يك دختر و پسر ديگر جلوي ما نشستند، قبل از حركت مادري چادري را نگاه ميكردم كه داشت با دخترش بايباي ميكرد و پدرش را هم كه روحاني ميانسالي با عباي قهوهاي وعمامهاي سفيد بود با ساعت طلايي رنگ دستش، مدام به ميزان تاخير حركت اتوبوس نگاه ميكرد، هنگام توقف كوتاه بين راهي اتوبوس براي ارضاي حس كنجكاوي هر چه نگاه كردم دختر روحاني را ببينم، جز چند دختر بد حجاب كه تقريباً به خود رسيده بودند كسي را نيافتم. همچنين دزد خود گمان شدن رانندهي اتوبوس كه خودش در جلوي ماشين پليسي كه دروبين كنترل سرعت داشت بدون اينكه پليس علامت دهد، كنار زد و وقتي فهميد سرعتش در دوربينهاي كنترل سرعت پليس در حد مجاز درج شدهاست، با همان سرعت قبل يكه تازانه تا تهران تاخت.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
من هم این تجربه رو دارم.
ReplyDeleteنگاه کردن از پنجره ی اتوبوس به ماشین های تو جاده و حدس مدل های رابطه ی سرنشیناش، یه دلخوشی کوچیک وقتی تو برگشت از خونه تون باز داری پرت می شی به یه دنیا تنهایی!