يكي بود يكي نبود، سالها پيش...
روزنامهاي نام يك روحاني را آيت ا.. ميگذاشت، جالبتر اينكه خود آن روحاني نيز خود را هميشه آيت ا.. ميناميد. يك چند وقتي كانال تلويزيوني داشت كه درش تخته شد، حالا اين روحاني يك بار ميخواست رييس جمهور شود، خوابش برد اصحاب كهف شد از خواب كه بلند شد رئيس جمهور نشد چون رئيس نشد حتي با ماهيانه 50 هزار تومان براي هر نفر (پسرم حتماً ميدوني كه 50 هزار تومان كه الان پول پفك شماست اون زمان خيلي بوده)، رفت و حزبي تشكيل داد، طفلك حزبش سرليست انتخاباتي آن حزب انتخابات مجلس تهران، 60ام شد، حالا اين همه فشار را چه بايد كرد؟ او با خود گفت: "تقصير كه بود كه مردم ما را نميخواهند؟" حتماً معلوم است كه مقصر كه بود، بله مقصر همان مرد با عباي شكلاتي بود، مردي كه به علت سرعت مافوق تصور محبوبيت راي همه را گرفته بود. "آقاي شكلاتي ما رو هم تحويل بگير!" اين تمام محتوي نامهي روحاني به مردي اردكاني بود. دور جديد انتخابات براي رياست جمهوري شكل گرفته بود، آن روحاني هم داد و بيداد راه انداخته بود كه اگر اردكاني جماعت بخواهد رييس جمهور شود من هم كانديد ميشوم، اگر هم او نشود من نميشوم، پير مرد دوست داشت در اين آخر عمري حتي يك روز هم شده رييس جمهور باشد، خوب شايد ديگر تنها آرزويش همين بود اما اينگونه نشد، مرد شكلاتي باز هم براي مردم شكلات بود.
اين قسمتي از قصهي پدري براي فرزندش در سال 1420 شمسي بود كه داشت در گوشش نجوا ميكرد.
این قصه رو البته یه آدمی به سن شما سال 1420 باید برای نوه اش تعریف کنه، ولی فکر می کنید اون زمان هم این قدر واسه تون مهم باشه؟
ReplyDelete